پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
عروسی  بابا و مامانعروسی بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
مامان سحر مامان سحر ، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
بابا آرشبابا آرش، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه سن داره
عقد بابا و مامانعقد بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
ساخت وب سایت پرهامساخت وب سایت پرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پرهام دنیای سحر و آرش

پرهام دنیای منی

پایان 20 ماهگی

سلام عشق مامانی این مطبو که الان دارم واست می نویسم الان خونه خاله جون ازاده خوابی چون امروز نرفتی مهد وتعطیله امروز . صبح بردمت اونجا. دیروز جمعه 28 اذر صبحش رفتیم آرایشگاه تا موهاتو کوتاه کنیم خیلی تعجب کردیم از اون صحنه ای که گذاشتیم رو صندلی  آرایشگر اومد موهاتو کوتاه کنه اصلا گریه نکردی و مثل ادم بزرگا روی صندلی اروم نشستی و آقا واست کارتون گذاشت تا مشغول باشی تو هم نگاه میکردی و خوشت اومده بود. کلا خیلی تعجب اور بود چون همش می بردیمت ارایشگاه گریه می کردی و اصلا نمی ذاشتی موهاتو کوتاه کنه  نمی دونم بخاطر اینکه بزرگ شدی و میفهمی .مرسی مامانی از همکاری که با ما کردی. بعدازظهر همون روز رفتیم خونه عمه ات که با امیر علی و تینا ...
29 آذر 1393

روزمره های 20 ماهگی + نذری اربعین

سلام مامانی چند وقتیه که سرم خیلی شلوغه که فرصت نمیکنم ببرمت پارک بخاطر همین ازت معذرت میخوام . چند روز پیش برای خرید رفتیم بیرون هوا خیلی خوب بود رفتیم پارک تو هم که چند وقتی یعنی 3 ماهی از تابستون که گذشت نبردمت پارک .چون همیشه تو ماشین  بودی همش گریه می کردی که منو ببریمت پارک بخاطر همین همش عذاب وجدان می گرفتم بخاطر مشغله کاری و خونه فرصت نمیکنیم ببرمت پارک و تفریح . اونروزی هم از خوشحالی خیلی می خندیدی و دو روز بعدشم با بابای رفتیم پارک ولی اون روز سرد بود ولی خیلی بهت حال داد . دیروز روز اربعین با خاله منصوره رفتیم بهشت زهرا تو هم که با رادمهر بیچاره که لجی می خواستم ازتون عکس بندازم همش روتو برمی گردوندی از رادمهر بیچاره ...
23 آذر 1393

واکسن انفولانزا + کلماتی که پرهام جون میگه

سلام مامانی پنجشنبه رفتم واست واکسن انفولانزا زدم چون خیلی سرمائی هستی بخاطر همین رفتم واست واکسن زدم تا شاید کمتر سرما بخوری . بعدش بردمت پیش خاله منصوره تا پیش رادمهر جون بمونی منم برم واست خرید کنم تو این دو سه ساعتی که نبودم خیلی شیطونی و اذیت کردی یعنی خاله می گفت ترس از هیچی نداشتی می رفتی روی مبل از اونجام خودتو مینداختی از روی مبل سامان و رادمهر می زدی کلا همه از دستت خسته شدند و محلم نمی ذاشتی به کسی . جدیدا کلماتی که می گی : دادا : داداش نیس: نیست بابا ماما: مامان دو: دوغ ددر سی : سیب جو جو : پرنده گربه بری : بریم بده این چیه او او چی چی آ: آب ممه ن..........................................
15 آذر 1393

مریضی دایی جون و رفتن به شمال

سلام قشنگ مامان دو روز که تعطیل بودیم می خواستم برم واست خرید کنم که با خبر شدیم دایی یوسف سکته کرده  و به خاطر همین رفتیم شمال عیادتش چهارشنبه شب با داداش محمودرضا و خاله ازاده  راه افتادیم که فرداش بریم دایی ببینم که با اصرار و خواهش نذاشتند ببینم دایی ولی جمعه ساعت دو رفتیم دایی دیدم و ساعت 3 با خاله گلتاج و خاله ازاده راه افتادیم برگشتیم تهران . ببین چه جوری موهای محمودرضا می کشی و اذیتش میکنی ...
8 آذر 1393

شروع گرفتن شیر و ورود به 20 ماهگی

سلام مامانی امروز شما رفتی تو 20 ماه .مبارکت باشه عشق من ان شال اله  120 سال زنده و سالم باشی . دو هفته ای که می خوام از شیر بگیرمت ولی نمیشه دفعه اول تلخک زدم به سینه هام با بی خیالی هی می خوردی اولش دهنت تلخ شد و هی توف می کردی و بهت می گم پرهام ممه اوف شده  تو هم می خندی دوباره شروع به خوردن می کنی .این کار را چهارشنبه شروع می کنم که دو روز که تو خونم هردو مون  اذیت نشیم چون میگن گرفتن شیر هم بچه تب می کنه  و هم مادر که سینه هاش پرمیشه و درد داره. هفته پیشم رژ مالیدم به سینه هام گفتم پرهام ممه اوف شده می خندیدی و سینه رژی را خوردی و بعد اون چسب زدم گفتم اوف شد می خندیدی و تونستی چسبو در بیاری و بعداینکه دراوردی واسه...
3 آذر 1393
1